در آغوش گرفتن بعد از یک شام گروهی به سارا ایوب گفت که چیز خاصی در مورد جیمز وجود دارد، اما رابطه بین نژادی آنها هزاران دعوا را با خانواده اش به راه می انداخت.
معرفی جیمز به دور از جذابیت بود . ما نوجوان بودیم و در یک مرکز خرید بانکتاون کار میکردیم. او مستعد توهین کردن بود (آن موقع نمیدانستم چیست، اما میدانستم که آزارم میدهد) و هر روز دیر سر کار میآمد.
من یک فروشنده وحشتناک بودم و تمایل داشتم به مشتریان بگویم کجا می توانند چیزهای ارزان تری پیدا کنند. اما من عزیز کارفرمایانمان بودم زیرا به موقع مراجعه کردم و تمایل به تمیز کردن مغازه داشتم.
فوریه 2005 بود و این محله همچنان درگیر توهین نژادی بود که جامعه آن را پس از تجاوزهای گروهی اسکاف، 11 سپتامبر و بمب گذاری بالی گرفتار کرده بود.
او به تازگی از ارتفاعات جنوبی که از نظر فرهنگی همگن تر است به جنوب غربی سیدنی نقل مکان کرده بود تا با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کند. من تمام عمرم را در "منطقه" زندگی کرده بودم. هر کدام از ما خارجی ترین چیزی بودیم که دیگری تا به حال با آن روبرو شده بود.
من یک دختر لبنانی بودم که به یک مدرسه کاملاً لبنانی رفته بودم – و یک سال بعد از دبیرستان هنوز در یک شوک فرهنگی بودم. اگرچه حلقه دوستی من اکنون شامل تعدادی از دوستان آسیایی بود که در اولین کارم پیدا کردم، جیمز متفاوت بود: او فقط سفیدپوست نبود، او یک پسر بود. و من نمیدانستم چگونه در کنار پسران رفتار کنم، زیرا پسران لبنانی که من را در تمام زندگی میشناختند، من را به عنوان "ماده ازدواج" میدیدند، تا زمانی که جو وحشی میکارند، در قفسه نگهداری میشدم.
شوخی های من در مورد نامرئی بودن زمانی شروع شد که مشخص شد که جیمز قطعا می تواند ببیند. چیزی که ما در دیدار ناز نداشتیم، در شیمی کند سوز جبران کردیم. در عرض چند هفته، ما در پیام رسان MSN چت می کردیم و در مورد امتیازات فوتی پیام می دادیم. در عرض چند ماه برای همه کسانی که ما را میشناختند مشخص شد که هیچ چیز ملایمی در مورد معاشقههای ما وجود ندارد. اما ما در انکار بودیم.
تا زمانی که ما نبودیم. لحظه ای که فهمیدم عاشق او هستم، یک شام معمولی و دسته جمعی وسط هفته برای تولدش بود.
یک شب صاف و گرم نوامبر بود و ما زیر یک درخت روبروی رستوران ایتالیایی ایستاده بودیم. شب بخیر او را در آغوش گرفتم و آن را حس کردم: این تکان عجیبی که تمام وجودم را فرا گرفت. البته قبلاً هم در آغوش گرفته بودیم – وقتی به کارهای بیرونی می رسیدیم یا در مهمانی ها خداحافظی می کردیم – اما آن شب کاملاً متفاوت بود. اولین بار بود که نمی خواستم رها کنم.
آن آغوش هزاران دعوا با پدر و مادرم به راه انداخت. صد اخطار از پسرعموها و دوستانم به راه انداخت. قرار بود دختران خوب لبنانی با پسران خوب لبنانی ازدواج کنند و انحراف از روایت دور از ذهن بود.
آنها به من گفتند که تمام هویتم را دور می اندازم. آیا برای این پسری که من فقط چند ماه می شناختم ارزشش را داشت؟
دو هفته پس از در آغوش گرفتن، انبوهی از مردان جوان انگلیسی استرالیایی در راهپیمایی نفرت در ساحل کرونولا پایین آمدند که ما آن را به عنوان شورش های کرونولا می شناسیم.
در حالی که در امنیت خانهام در غرب سیدنی محصور شده بودم، از اینکه به ظاهر جایم را در قلب پدرم از دست داده بودم، ویران شده بودم، اما از اینکه بتوانم یک رابطه «عادی» داشته باشم، ناامید بودم، تماسهای تلفنی دوستانم را انجام دادم. اتفاقی که در ساحل می افتاد فرصت دیگری بود تا به من نسبت به رابطه بین نژادی هشدار داد. جیمز به من احساس ارزشی داد که همه دختران نوجوان باید با عشق اول خود احساس کنند، اما جفت شدن ما هنوز آنقدر در ابتدای راه بود که به سختی نیاز به توجه داشت.
در تمام زندگیام تابع قانون بودم، مطیع بودم و احتمالاً به میل دیگران خم میشدم.
اما این بار تزلزل نکردم. من ثابت قدم ماندم. و من بیش از یک دهه بعد از آن قدرت شخصیتی بسیار سپاسگزارم، زیرا این قدرت والدینم را قادر ساخت تا برای اولین بار من را بزرگسال ببینند و راه را برای اعتماد به نفس بیشتر هموار کرد.
از آن زمان، من و جیمز ازدواج کردیم و به سراسر جهان سفر کردیم. ما با سه بچه زیبا (به علاوه یک مارمولک و یک سگ) خاطراتی ساخته ایم.
و همه اش به خاطر همین آغوش بود.