من فقط برای اینکه مودب باشم تقریباً یک عمارت 15 میلیون دلاری خریدم
روزی زود می دویدم برای قرار ملاقات، و با 15 دقیقه فرصت، خود به خود وارد خانه ای شدم که برای بازرسی باز بود . از خیابان بی ادعا به نظر می رسید اما داخل آن تماشایی بود. هر اتاق سخاوتمندانه تقسیم شده بود و پر از نور بود. به نظر میرسید که فقط حضور در خانه روحیهام را بالا میبرد و به من احساس شفافیت و آرامش میداد. اما شگفت انگیزترین چیز چشم انداز بود. در بندر بود، با مناظری که مستقیماً به منلی می رفت. و نه تنها این – دو استخر شنا داشت، یکی که به شکلی دلپذیر بیرون پاسیو قرار داشت، با مبلمان گران قیمت تزئین شده بود، در حالی که استخر دوم در لبه باغ بود – یک استخر بندر.
یک مشاور املاک و مستغلات در کنار من ظاهر شد، زیرا من از یک حمام بزرگتر از آپارتمان خود شگفت زده شدم. اسمش تام بود و لحن ساکتش صدای یکی از افراد معتمد و مشاور بود: "باورنکردنی نیست؟"
احساس میکردم در دام افتادهام و مانند یک مزاحم – یک مزاحم کلاس – و یک کار احمقانه انجام دادم. وانمود کردم که خانه برایم جالب نیست چون خیلی کوچک است. با تأثیر بر بهترین لهجه مدرسه خصوصی ملبورن خود (یعنی کاملاً از طریق بینی صحبت می کردم، بدون اینکه دهانم را باز کنم) پاسخ دادم: "من دنبال کار بزرگتری بودم، اما خوب کار کردم، بله، در مورد فضای داخلی خوب کار کردم."
صدای من مثل نهنگی در مضطرب بود. گونههایم از اینکه میخواستم کلمات را به بیرون بینیام هدایت کنم قرمز میشد. اوه!! من مجبور بودم که برم بیرون!! روی پاشنه هایم چرخیدم و با چیزی که امیدوارم یک متخصص متقاعد کننده باشد، آنجا را ترک کردم. تو خیابون زدم زیر خنده. فکر کردم ثروتمندان پوچ هستند. دو استخر!
من تصور میکردم که این پایان کار است، اما با دریافت شماره تلفن من برای اهداف ردیابی تماس، نماینده به طور منظم طی دو هفته آینده با من تماس گرفت.
گاهی اوقات کمی طول میکشید تا این پنی پایین بیاید و من عادی صحبت میکردم، از طریق دهانم، ذهنم میچرخید – تام؟ تام؟ این تا زمانی بود که او شروع به صحبت در مورد سایر املاکی کرد که من ممکن است دوست داشته باشم – املاکی با شش اتاق خواب، یک قایقخانه، یک اسکله خصوصی، یک زمین تنیس، دو زمین تنیس! خانه هایی بزرگتر از جعبه کوچکی که برای بازرسی در فضای باز دیده بودم. خانه هایی که 10 میلیون دلار، 11 میلیون دلار، 12 میلیون دلار بودند. وقتی از دماغم بوق میزدم، قلبم غرق میشد، «اوه تام، به نظر میرسد افسانهای است، اما…» من در سفر بودم، شوهرم دور بود، من بیخطر بودم، و سپس کووید، کووید، کووید، کووید وجود داشت. در تمام مدتی که تام دوستداشتنی بود، فقط میخواست من خوشحال باشم، یک خانه مجلل واقعاً عظیم و غولپیکر پیدا کنم تا آن را خانه خودم بنامم. من آنجا نشستم و احساس بدبختی کردم. من می خواستم او را اصلاح کنم، اما احساس ناخوشایندی داشتم. خیلی دیر گذاشته بودمش! من در دام دروغ گرفتار شدم.
بخشی از بی میلی من برای افشای خود واقعی ام ناشی از یک برخورد تحقیرآمیز در طبقه سی و پنجم یک بانک بزرگ ملبورن، حدود یک دهه پیش بود.
من یک فریلنسر شکست خورده بودم که برای یک مجله خدمات مالی درباره بانکداران خصوصی داستان می نوشتم. اونا کی بودن؟ و مشتریان آنها چه کسانی بودند؟ من وارد یک پناهگاه داخلی شدم که در آن همه چیز نه تنها به طور جزئی بهتر از فضاهای بانکی عمومی بود – بلکه به طرز خارق العاده ای بهتر بود، مانند یک بوتیک هتل پنج ستاره. حتی ساقی هم بودند!
پس از پایان مصاحبه، بانکدار نشان داد که باید خودم را بیرون ببینم. در راه آسانسور حدود دوازده نفر را دیدم که دور تا دور می چرخند. کیک! یک سمینار یا سخنرانی به تازگی تمام شده بود و مردم دو به دو یا به تنهایی در اطراف ایستاده بودند و در حال خوردن پتی چهار بودند.
من گرسنه بودم. من از شانسم استفاده کردم کیک گرفتم یک ساقی از من پرسید که آیا قهوه می خواهم؟ این زندگی می کرد!
خیال من توسط یک آقای مسن تر، با لباس بی عیب و نقص – یک کت و شلوار خاکستری روشن با نواری کمرنگ، کراوات با گره ویندزوری قطع شد. ما درگیر صحبتهای کوچک بودیم، اما احساسی که از او میآمد، توجه مطلق بود، نوعی درگیر شدن با مشاهدات من در مورد آب و هوا، نقاشیها، کیک. من عاشقش بودم! در حالی که او مرا به سمت یک صندلی راحت مانور داد، به آرامی از یک موضوع به موضوع دیگر اسکیت زدیم. او که نشسته بود، حتی نزدیکتر خم شد و طوری به من خیره شد که انگار جذابترین فرد روی زمین هستم. یک دفعه که دید بشقابم خالی است، به ساقی اشاره کرد که یک قهوه دیگر برایم بیاورد، یک بشقاب دیگر کیک.
شاید 20 دقیقه از این راه گذشت تا اینکه از او پرسیدم اینجا چه کار می کند؟ او اینجا کار می کرد. او یکی از بانکداران خصوصی بود. سپس چیزی لیز خورد، ماسک خیرخواه بی عیب و نقص او. من اینجا چه کار می کردم؟ او درخواست کرد. در حالی که در شرکت او آرام بودم، به او گفتم که یک روزنامهنگار آزاد هستم و در مورد بانکداری خصوصی داستان میکنم و… متوقف شدم. هر دو ایستادیم. لحظه ای متقابل از سازماندهی مجدد شناختی. نوعی وحشت به سرعت از چهره اش عبور کرد، حالتی به اندازه ای قوی که قهوه را در شکمم خم کند.
"یک روزنامه نگار؟"
او مجبور نبود آن را بگوید اما من می دانستم. او فکر می کرد من فردی با ارزش خالص هستم. مشتری بانک ثروتمند. او روزنامهنگار را همانطور که دیگران میگویند قاتل گفت.
حالا با صدایی متفاوت، به من گفت که باید بروم – که این فقط برای مشتریان است. وقتی به سمت آسانسور رفتم گونه هایم سوخت.
آن صحنه معروف در Pretty Woman را به خاطر دارید که در آن شاگرد مغازه فکر می کرد جولیا رابرتز فقیر است و با او رفتاری تحقیر آمیز داشت؟
خوب اینجا، بانکدار و مشاور املاک فکر می کردند من ثروتمند هستم و مثل یک شاهزاده خانم با من رفتار می کنند. من یک زن زیبای معکوس بودم. من زن زشت بودم! (یا برعکس، مرد زشت… ??)
حالا هر بار که تلفن زنگ می خورد احساس بیماری می کردم. هر وقت یک ساندویچ تخته املاک در خیابان می دیدم که یک خانه باز را تبلیغ می کرد، حالم به هم می خورد.
سپس تماس ها برای تقریبا یک سال قطع شد. اما همین هفته گذشته تام دوباره زنگ زد. و دوباره مدتی طول کشید تا او را قرار دهم. او پرسید که آیا جایی مناسب برای زندگی پیدا کرده ام؟ قبل از اینکه بفهمم او تام است، گفتم: "من جایی که هستم را دوست دارم." او می خواست یک عمارت دیگر کنار بندر را به من بفروشد. این یکی را دوست دارم او می تواند تا فردا، یک تماشای خصوصی را به من نشان دهد. من می توانستم اولین دیافرا بگیرم.
یک لحظه چشمانم را بستم و کشش سرنوشت را حس کردم. مطمئناً این سادهترین کار خواهد بود که فقط به نتیجه طبیعی این سوء تفاهم بروید – به خانه بروید، از بینی من بگویید: "اوه تام، عالی است، فقط عزیزم" و سپس با خرید خانه موافقت کنید (یک سرقت با 15 میلیون دلار!) و به نوعی در موقعیتی حتی پوچ تر از وضعیتی قرار میگیرم که قبلاً در آن بودم.
و این البته، از قضا، هدایای کلاس من بود. فقط یک فرد طبقه متوسط می تواند برای جلوگیری از شرمندگی تا این حد تلاش کند.